هر دل که در حظيره‌ي حضرت حضور يافت

شاعر : عطار

سرش سرير خود ز سراي سرور يافتهر دل که در حظيره‌ي حضرت حضور يافت
هر کو ازين سراي حوادث عبور يافتطيار گشت در افق غيب تا ابد
زيرا که آن زوال گرفت اين کسور يافتاز قرص مهر و گرده‌ي مه کم نواله کن
هر شب سياه کاسگي او ظهور يافتهمکاسه‌ي تو خوان فلک گشت همچو زر
يک لقمه خورد کاسه‌ي سر پر غرور يافتزين خوان اگر فضولي کاسه کجا برم
پس چنگ چون ز يک سر ناخن شعور يافتپشتت چو چنگ گشت و شعوري نيافتي
خورشيد برج وحدت حق دور دور يافتاز نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
آهي که برکشيد بخار بخور يافتمرد آن بود که از جگر ريش هر سحر
هر روز صد قيامت و صد نفخ صور يافتزنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
مرده کسي که زندگي از عشق حور يافتآن عشق کي بود که به حوري نظر کني
کانکس که يافت حور و قصور از قصور يافتخود را به منتهاي بلاغت رسان تمام
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور يافتدر بند حور و چشمه‌ي کوثر مباش از آنک
در جوف هفت پرده‌ي تاريک نور يافتاندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
کاندر درون پرده‌ي کحلي حضور يافتدر شب طلب حضور که در چشم مردم است
عشاق کارديده به غايت غيور يافتدر پرده‌دار عشق که معشوق خويش را
آن‌دم که سر نيافت درين خطه سور يافتگر سوز عشق مي‌طلبي سر بنه که شمع
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور يافتدر عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
در هر دو کون داعي وحدت نفور يافتبر فرق ريز خاک اگر يک نفس تو را
چندين عقيله از غم عقل فکور يافتبگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
زيرا که عشق واسطه شرالامور يافتخيرالامور اوسطها عقل را ربود
ياقوت سرخ معرفت از کان طور يافتخون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
داود هر حضور که ديد از زبور يافتبر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
محصول کار حصل ما في‌الصدور يافتصندوق سينه پر گهر راز کن که دل
چون غرق راز گشت تجلي نور يافتدر بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
عزلت گرفت شاهي خيل‌الطيور يافتدر عز عزلت آي که سيمرغ تا ز خلق
در تنگناي عالم خاکي نفور يافتعطار تا که بود تن خويش را مدام